(( سلام این داستان کاملا تخیلی و حاصل کنش های ذهن یک نوجوون 18 ساله است دفعه اولمه که داستان مینویسم اگه کم و کاستی داشت به بزرگیتون ببخشید... ))
سلام اسم من امیرحدود 30 سالمه دارای مدرک فوق لیسانس از دانشگاه.... و در حال حاضر در دفتر خودم مشغول به کار هستم...
داستانی که میخوام براتون بگم در مورد مرد ترین و با مرام ترین آدمیه که تا حالا دیدم... علی ...... جریان دوستی ما تو دانشگاه شروع شد....
روز اول که رفتم دانشگاه تا چشمم افتاد به اون همه دختر تو کلاسمون گفتم ای جان نونم تو روغنه.... البته بگم من تو یه خانواده ثروتمند بزرگ شدم و فوق العاده اهل خوشگذرونی بودم و هر روز با یه دختر میگشتم. یه پسر قرتی قد بلند با پوست سبزه که فقط عیاشی میکرد.. تا اینکه به کمک علی توبه کردم و عشق واقعی رو تجربه کردم و تو همون ترمهای اول با یکی از همکلاسیام ازدواج کردم... , و اما بریم سراغ علی .علی یه بچه آروم و خوشتیپ با یه صورت سفید و چشمای سیاه که فوق العاده خوش مرام بود
قد متوسطی داشت و خیلی خوش اخلاق . همیشه صندلی آخر سمت راست ته کلاس
مینشست. با همه خوش و بش میکرد الا دخترا اصلا به زنا باج نمیداد نگاشون نمیکرد...
بیشتر اوقات حرف نمیزد زمانی هم که میزد اینقدر قشنگ صحبت میکرد که همه مجذوبش میشدن . با استدلال و منطق حرفشو به کرسی مینشوند و همه تایید میکردن.
خیلی خوش اخلاق بود طوری که در عرض یه ماه همه مجذوب شخصیتش شدن حتی اساتیدمون . همیشه یه لبخند قشنگ و کج رو لبش بود. صدای قشنگی داشتو اهل مداحی و نوحه بود . اهل هنر و موسیقی هم بود. گاهی اوقات با سنتور واسمون سنتی میخوند که همه رو میبرد تو حال . علی بچه خیلی مذهبی نبود....
ولی نماز و روزش اول وقتو بجا بود . محرما لباس سیاه میپوشید و نزدیکای عاشورا و تاسوعا مرخصی میگرفت و برمیگشت شهرستان خودشون هییت...
هر کی با هاش بد برخورد میکرد در عوض باهاش خوش برخورد میکرد. حالا جدای از خصوصیات باطنیش از نظر ظاهر هم منحصر به فرد بود... به قول خودش از 16 سالگی رفته بود بدنسازی و کشتی حتی مقام کشوری هم داشت ولی به خاطر دیسک کمر مجبور شده بود کشتی رو ول کنه. عضلات زیاد گنده ای نداشت ولی خیلی زور داشت... یادمه مچ چندتا از غولای دانشگاه رو مثل ماست زد. وجه اشتراک منو علی هم همین بود مچ دوتاییمون قوی بود منم تو باشگاه خودم مچ خیلی ها رو خوابونده بودم ولی شرایط جور نشده بود که من و علی دست و پنجه نرم کنیم . در زمینه دختر هم که علی کاملا خنثی بود. خیلی ها تو کفش بودن تو سالن غذا خوری سر نشستن کنار علی بین دختر پسرا دعوا بود ولی علی بهشون نگا هم نمیکرد.
من از روز اول مجذوبش شدم و کم کم خودم و بهش نزدیک کردم و شدیم رفیق فابریک هم تو دانشگاه... برای من که شخصیتم نقطه مقابل علی بود کنجاو کننده بود که این چجور آدمیه... که آشنایی با اون موجب تغییر و تحولات بسیاری در من شد...
قسمت اصلی داستان از اینجا شروع میشه ...... 23 آبان روز تولد منه. نامزدم و علی میخواستن منو غافلگیر کنن.
شب علی اومد دنبالمو رفتیم بیرون یه دوری زدیم و برگشتیم خونه ما . دیدم حیاط به اون بزرگی سوت و کوره همه چراغا خاموشه . واسم جای تعجب بود . علی گفت -- چرا واستادی برو دیگه... – نگو مریم رفته بود کل فامیلو و بچه های کلاسو حتی بعضی از اساتید رو دعوت کرده بود و منتظر بودن که من بیام تو . رفتم در خونه رو باز کردم دیدم همه لامپا خاموشه علی هم پشت سرم بود.. یکم اینور و اونور کردم به محض اینکه رفتم سمت پریز یکدفعه برقا روشن شد و چندتا بمب شادی بزرگ منفجر شد..... اونقدر ترسیدم که پریدم تو بغل علی که تا به خودم اومدم دیدم کل اون جمعیت دارن به من میخندن . یکم خودمو جمع و جور کردم که دیدم مریم (نامزدم) اومد سمتم – تولدت مبارک عزیزم... –
من که از ترس زبونم بند اومده بود گفتم – مرسی . فقط الان یکم آب برام بیار که زهرم ترکید – که با این حرف من دوباره جمعیت زدن زیر خنده... احساس کردم دارم مسخره میشم یه جورایی علی رو مقصر میدونستم که چرا به من چیزی نگفت حتی یک کلمه. یه احساس انتقام از علی که باید یه جایی حالشو بگیرم .... خلاصه مراسم شروع شد و بعد از پذیرایی کیک و شمع رو آوردن منم شمع ها رو فوت کردم . بعد از خوردن کیک و اتمام همه کارا وقتی مهمونا داشتن میوه میخوردن رفتم تو فکر. که یه جورایی حال علی رو بگیرم... داشتم فکر میکردم چکار کنم که جلوی جمع ضایع بشه . رفاقتمون بجا ولی باید حسی که من موقع ورود به خونه رو داشتم اونم تجربه کنه . تو همین حال و منوال بودم که یه دفعه زد به ذهنم که همینجا مچ علی رو بخوابونم . خیلی دوس داشتم با علی مچ بگیرم ولی تا حالا شرایطش جور نشده بود هر بار یه اتفاقی میافتاد که نمیشد . الان بهترین موقعش بود ولی چجوری... باید یه جورایی بحث رو مینداختم وسط..... دنبال یه راه بودم که چشمم افتاد به فریبرز و شاهین (همکلاسیام) که طبق معمول در حال کلنجار رفتن با هم بودن.... فریبرز استاد اینجور کارا بود . صداشون کردمو قشنگ توجیه شون کردم که یه طوری بحث رو به اینجا بکشن... که فریبرز گفت – خیالت راحت الان اوکی میکنمش..— رفتن وسط مهمونا و با یه صدای بلندی داشتن با هم کل کل میکردن ... طوری که تقریبا همه مهمونا ساکت شدن ببینن اینا چی میگن... بحث رسید به زور و مچ فریبرز طرف من و گرفت شاهین طرف علی تا اینکه از دهن فریبرز پرید --- عیب نداره همین الان امتحان میکنیم علی قوی تره یا امیر--- یکدفعه سالن ساکت شد.... همه داشتن من و علی رو نگا میکردن که دیدم علی داره با تعجب منو نگا میکنه . منم با غرور نگاش کردم ولی اون مستاصل بود.... که یه دفعه صدای مهمونا بلند شد و ما رو تشویق میکردن . خلاصه بچه ها سریع میز رو آوردن و شاهین و دار ودستش رفتن زیر بغلای علی رو گرفتن آوردن پای میز... تو نگاه علی یه نه بزرگ میدیدم. نمیخواست با من سر شاخ شه ولی فشار جمعیت بهش این اجازه رو نمیداد... ولی من بالعکس سرشار از حس رقابت و غرور بودم باید آخر واسم معلوم میشد من قوی ترم یا اون. علاوه بر اون باید حالشو جلو جمع میگرفتم.
خلاصه یه عده اومدن طرف من یه عده رفتن طرف اون. مچم رو گذاشتم رو میز. علی با تمانینه تمام مچم رو گرفت فریبرز داور شد و مسابقه رو شروع کرد... 1 – 2 - 3 شروع... من با تمام قدرت اونم با تمام قدرت. رگ های دستامون زده بود بیرون. دو تاییمون خیس عرق شده بودیم... صدای تشویق جمعیت خونه رو برداشته بود.... مخصوصا مریم که با اشتیاق زیاد منو تشویق میکرد.....
بعد چند ثانیه دیدم زور علی به من میچربه ... داشت کم کم دستم میخوابید که علی سرشو بلند کرد به من نگا کرد.... نگاه منم تو چشمای زاغ قشنگش گره خورد.... خدایا چی میخواد بشه..؟؟؟ دیدم برگشت یه نگاه به مریم کرد و دید با چه شور و ذوقی داره منو تشویق میکنه ... دوباره چشمش برگشت طرف من... خدایا میخواد چیکار کنه...؟؟؟؟؟؟؟؟؟......
لبخند کج تلخ رو لبش نشست و کم کم دستشو شل کرد طوری که کسی نفهمه ولی من فهمیدم .... منم نامردی نکردم با تمام قدرت دست علی رو کوبوندم رو میز که صدای جیغ و هورا ی جمعیت بلند شد مخصوصا مریم آخه من مچ یکی از قوی ترین پسرای دانشگاه رو خوابونده بودم......
همه دور من جمع شدنو داشتن بهم تبریک میگفتن یه عده هم علی رو مسخره میکردن. مخصوصا شاهین. من هنوز مات حرکت مردونه علی بودم که به خاطر من و شوق و اشتیاق مریم اینکارو کرد و خودشو شکست...... میدونست ممکنه تا مدت زیادی تو دانشگاه مسخره بشه.. میدونست ممکنه تا یه مدت زیادی تو جمع بچه ها حرفی واسه گفتن نداشته باشه.... همه اینا رو میدونست ولی اینکارو کرد. با خونسردی تمام
خیلی آروم از جاش بلند شد . رفت دوتا لیوان شربت گرفت آورد طرف من یکی داد دست من یکی داد دست مریم با یه لبخند قشنگ گفت – بهت تبریک میگم...--- ......
بعدش رفت رو تراس و طبق معمول به آسمون و ستاره ها خیره شد . یکم که سرم خلوت شد رفتم پیشش تا رفتم بگم من .... که حرفمو خورد و گفت میدونم که فهمیدی. بعدش سکوت بینمون حکم فرما شد. یه دفعه با صدای بلند شروع به خندیدن کرد طوری که یه لحظه نگاه همه برگشت سمت ما. بعد اینکه خنده هاش تموم شد گفت میدونی کی خیلی حال میکنم؟؟ زمانی که حال خودمو بگیرم.. آروم بهش گفتم خیلی مردی... در جوابم این شعر قشنگو خوند ... گر بر سر نفس خود امیری مردی / گر به دیگران خرده نگیری مردی / مردی نبود فتاده را پای زدن / گر دست فتاده ای بگیری مردی... یکی زد رو دوشم و گفت من باید برم جایی کار دارم فردا میبینمت... علی رفت و کم کم مهمونا رفتن... آره علی بازم مثل همیشه منو مغلوب کرد اون با تواضعش غرور زیاد و بیجای منو شکست....///
فرداش یکم دیرتر رسیدم دانشگاه رفتم سر جام نشستم متوجه شدم کلاس خیلی سوت و کوره... از رضا پرسیدم چی شده که گفت سمت راستتو نگاه کن... برگشتم دیدم جای علی خالیه. یعنی کجاست..؟؟؟// اون که همیشه سحر خیز بود و زود تر از همه تو کلاس بود..... چه اتفاقی براش افتاده.؟؟؟؟//
. دیگه دل تو دلم نبود... یعنی همه نگران بودن حتی اونایی که از علی بدشون میومد و دیشب بهش تیکه مینداختن... استادمونم متوجه شده بود ولی به رو خودش نمیاورد. تقریبا یه ساعتی از کلاس گذشت . هیچ کس تو حال و هوای کلاس نبود. همه ذهنشون درگیر علی بود . اونجا تازه فهمیدم چقدر بچه ها علی رو دوس دارن و واسشون مهمه. استاد رفت سمت لیست حضور غیاب تا اومد رو اسم علی دیدیم در کلاس صدا کرد.... خدایا علی باشه...خدایا......
در به آرومی باز شد دیدم علی اومد تو...
یه نفس راحت کشیدم یه پلک زدم دوباره به علی نگاه کردم خدایا چی میدیدم..؟؟؟؟؟
روی صورت علی جای چندتا زخم بود... رد چاقو و چند جای صورتشم ورم کرده بود... دست چپش باند پیچی شده بود و تابلو بود یه اتفاق ناجوری واسش افتاده... خدایا چی شده ؟؟؟؟..... با یه صدای خفه ای از استاد اجازه خواست که بشینه استادم بهش اجازه داد... لنگان لنگان اومد طرف من..........
اگر نظرات موافق بود قسمت بعدیش رو میزارم که شامل جریان عاشق شدن علی هستش... منتظر نظراتتون هستم....
نظرات شما عزیزان:
هانیه
ساعت19:08---30 تير 1393
سلام ببخشید دوباره وقتت گرفتم اما درمورد داستانت که فوق العادس منم رمان نوشتم شعرم میگه احتمالا دوسه هفته دیگه تو وبلاگم میزارمشون اگه بم سر بزنی ونظرت بگی ممنون میشم <img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(0).gif" width="18" height="18">
پاسخ:باشه میام
پاسخ:اآدرس وبتم بنویس که بیام
پاسخ:باشه میام
پاسخ:اآدرس وبتم بنویس که بیام
:: موضوعات مرتبط: مطالب عاشقانه، ،
:: برچسبها: مطالب عاشقانه, پیامک عاشقانه, عکسهای عاشقانه, داستان واقعی عاشقانه, طنز عاشقانه, دانلود فیلمهای عاشقانه, دانلود آهنگ جدید,